سلام پسر قشنگم می خوام داستان شروع زندگی خودم و بابا رو برات تعریف کنم قصه ازدواج ما از اونجایی شروع شد که من و عمه الی سال دوم راهنمایی باهم همکلاسی و دوست بودیم که هنوزم بهترین دوسته واسه ام ، از همون روز ها من عاشق بابات شدم سالها گذشت و ما سال ١٣٨٣ باهم آشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم ولی با مخالفت مامان جان و بابا جان رو به رو شدیم خیلی سال گذشت و من هر روز بیشتر عاشق بابا عبد مهربونت می شدم ؛ ما با هم خیلی زحمت کشیدیم ، خیلی سختی ها و دوری ها رو تحمل کردیم تا تونستیم راضیشون کنیم و در تاریخ ١٢/٢/١٣٨٧ عقد کردیم و به هم رسیدیم و یه سال بعد توی یه روز گرم تو تیر ماه یعنی ١٨/٤/١٣٨٨ ...