شروع زندگی
سلام پسر قشنگم
می خوام داستان شروع زندگی خودم و بابا رو برات تعریف کنم
قصه ازدواج ما از اونجایی شروع شد که من و عمه الی سال دوم راهنمایی باهم همکلاسی و دوست بودیم که هنوزم بهترین دوسته واسه ام ، از همون روز ها من عاشق بابات شدم
سالها گذشت و ما سال ١٣٨٣ باهم آشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم ولی با مخالفت مامان جان و بابا جان رو به رو شدیم خیلی سال گذشت و من هر روز بیشتر عاشق بابا عبد مهربونت می شدم ؛ ما با هم خیلی زحمت کشیدیم ، خیلی سختی ها و دوری ها رو تحمل کردیم تا تونستیم راضیشون کنیم و در تاریخ ١٢/٢/١٣٨٧ عقد کردیم و به هم رسیدیم
و یه سال بعد توی یه روز گرم تو تیر ماه یعنی ١٨/٤/١٣٨٨ جشن عروسی گرفتیم و رفتیم زیر یه سقف و بعد توی دیماه سال ١٣٩٠ خدا تورو بهمون هدیه داد
الهی قربونت برم
می خوام بدونی ازدواجم با بابا عبد بهترین اتفاق زندگیم بود و هنوز بعد از گذشت ٣ سال و ٦ ماه از ازدواجمون هنوز عاشقشم ، و الان با اومدن تو توی زندگیمون خیلی بیشتر احساس خوشبختی می کنم . مامان جان و باباجان هم الان عاشق باباتن و خیلی از اینکه بابا عبد به خانوادمون اضافه شده خوشبخت و خوشحالن :)
امید وارم بابا و مامان خوبی برات باشیم