عشق من و بابایی محمد کیان جون عشق من و بابایی محمد کیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

محمد کیان پسر قشنگم

عکسهای جامونده از ماه قبل

سلام به یکی یدونه خونمون کیان جونم  به قول خودت سَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام  خوبی عسلم خوبی عزیزم ؟قربونت برم مهربونم  این بار اومدم با یه عالمه عکس که ازت گرفته بودم و ماهگردت نشد بذارم برات حالا یکم از خودت بگم و بعد بریم سراغ عکسا مثل همیشه فوق العاده پسر خوبی هستی و حرف گوش کن آفرین پسر خوبم بعضی وقتا یهویی یه کلمه ای رو خودت میگی مثلا یه شب یهویی موقعی که می خواستی بخوابی به مامان جان گفتی شب بخیر  اینقدر ذوق کردیم که نگو   کلا من اصرار نمی کنم که چیزی رو بگی مثلا هی بگم بگو سلام یا بگو شب بخیر یا هر چیز دیگه ای ! خودت خوب گوش می کنی به حرفامون و بعد یهویی شروع...
16 تير 1393

21 ماهگی

سلام عروسکم  سلام پسر ماهم سلام قند عسلم سلام عشقم  قربونت برم مامانی ببخشید که دیر به دیرو ماه به ماه میام سر میزنم آخه یه مدت بد جوری عادت کرده بودم به اینترنت و همه اش وقتم تلف می شد تو هم اصلا خوشت نمیاد که با سیستم کار کنم و دوست داری همه اش باهم بازی کنیم  کلا به لب تاب حساسی و نمی ذاری دست بزنم همه اش از سرو کله ام می ری بالا و می خوای همه حواسم به تو باشه  خلاصه که دیرکرد من و ببخش قربونت برم  یواش یواش یه ماه دیگه هم گذشت و شما یه ماه بزرگ تر شدی و روز به روز هم شیرین تر الان دیگه مثل طوطی خوشگلا هرچی می گیم تکرار می کنی و باید خیلی حواسمون به رفتار و گفتارمون باشه چون عینا تک...
29 خرداد 1393

20 ماهگی

سلام سلام صد تا سلام هزار و سیصد تا سلام بعد از مدتها یعنی بعد از یه ماه دوباره اومدم تا برات به مناسبت و بهانه ماهگردت از شیطونی ها و شیرین زبونی هات بنویسم دوستای عزیزم که اینقدر مهربونید و سراغم و میگیرید ازتونون ممنونم مخصوصا ویداجون و محبوبه عزیزم   خیلی از همه معذرت میخوام که نتونستم بیام به وبلاگاتون سر بزنم دلم خیلی براتون تنگ شده  تازه اینترنتم وصل شده میام در اولین فرصت به همتون سر میزنم نظراتم تایید نکردم که با حوصله و فرصت جواب بدم معذرت خواهی می کنم بازم  خب بریم سر اصل مطلب یعنی فسقلی خونمون کیان جونم     عزیزم کیان جونم قند عسلم بیست ماهگیت مبارک عشقم  ...
29 ارديبهشت 1393

19 ماهگی همراه یه سورپرایز

به به سلام به پسر خوشگل و نازم سلام به یکی یدونه خونمون به چشمو چراغ خونمون  خوبی پسرم ؟ خوبی عسلم ؟ وقتی فکرشو می کنم یه روزی میای این مطالب و می خونی قند تودلم آب میشه یادت باشه همیشه دوستت دارم و عاشقتم مهم نیست چند سالت باشه و چقدر بزرگ شده باشی همیشه کیان کوچولوی منی  این روزا فرصت نمی کنم بیام وبلاگ مثل ماه های قبل و فعلا ماهی یه بار بیشتر برات مطلب نمی ذارم ببخشید مامانی اینترنتمم یه مدت قطع بود و نشده بود درستش کنم تازه راهش انداختم دوباره  انشالا وقتی تو بزرگ میشی دیگه اینترنت اینجوری نیست و شده یه سیستم رایگان و دائمی شاید بخندی به ماها که اینقدر با اینترنت سر وکله می زدیم واسه سرعت و قطعی و هزینه و خی...
29 فروردين 1393

18 ماهگی

سلام  پسرم  ، سلام عسل  ِ مامان   الهیی مامان قربونت بره که روز به روز شیرین تر میشی و خواستنی تر قربونت برم امروز که 29 اسفندو ماهگرد به دنیا اومدنت و 18 امین ماه زندگی و پشت سر گذاشتی یه روز مهمه آخه امشب ساعت 8و20 سال تحویل میشه  و سال 1393 شروع میشه  امسال دومین سالیه که سال جدید و باهم شروع می کنیم   خداروشکر سالی که گذشت خوب بود و کلی باهم خوش بودیم انشالا سال جدید هم واسه همه و ماها خوب و پر از سلامتی باشه و شادی  این روزا یکم دیر به دیر می رسم بیام به وبلاگ سر بزنم آخه همه وقتم و پر می کنی فسقلی و نمی رسم زودزود بیام از دوستای گلمم معذرت می خوام که نشده بهشون...
29 اسفند 1392

یه متن زیبا

کتابش رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مداد هاش رو یکی‌ یکی‌ گذاشتم سر جاش. کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو  بوسیدم، موهای عرق کرده‌اش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروخته‌اش رو. گفتم نمیخوام هیچی‌ بشی‌. نمی‌خوام دکتر و مهندس بشی‌. می‌خوام یاد بگیری مهربون باشی‌ .نمی‌خوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. می‌خوام تا وقت داری کودکی کنی‌. شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیف‌ترین شاگردِ کلاس باشی‌. پشتِ همون میز آخر هم می‌شه از زندگی‌ لذت برد. بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی‌ ت...
3 اسفند 1392

17 ماهگی

 سلام عسلم سلام پسرم  خوبی گلم ؟ خوبی قربونت برم الهیی ؟ وقتی فکرش و  می کنم یه روزی بزرگ می شی و خودت میای وبلاگت و می خونی کلی ذوق می کنم   فکرکن مثلا این وبلاگ و ازت مخفی کنم وشب عروسیت بهت هدیه بدم   وای چقدر کیف میده   اونی که هدایا رو می خونه میگه : اهدایی از طرف مادر داماد وبلاگ خاطرات کودکی   مادر زنت و بگو چه حرصی می خوره میگه آخه اینم کادو بود گذاشتن  خلاصه که انشالا هر وقتی این وبلاگ و می خونی شاد و سلامت باشی و خوشبخت قربونت برم  خب دیگه بریم سر ماجراهای این ماه  بازم روزها زود زود و پشت سر هم گذشت و تو یکماه بزرگ تر شدی دورت بگردم  اله...
29 بهمن 1392